چرا ما بیقراریم؟
یه روز پیرمردی درویش کنار رودخونه نشسته بود و یه جوون لبِ آب نشست. چند لحظه گذشت که جوون با ناراحتی گفت: «آخه من چرا اینهمه بیقرارم؟ چرا یه لحظه آروم نمیگیرم؟ چرا مغزم همش داره صدا میکنه؟
پیرمرد یه برگ خشک رو از زمین برداشت، انداختش توی آب و گفت: «برگ رو نگاه کن… وقتی آب آرومه، برگ هم آروم روی سطحش میمونه. ولی وقتی آب گلآلود و مواجه، برگ هی بالا پایین میره.»
ما آدما هم این برگیم… و ذهنمون رودخونهست.
مرد بزرگ گفت: اگه دنبال آرامشی، باید بفهمی که با برگ بازی کردن فایده نداره، باید صبر کنی ...